از دور ریختن عقایدی که بمن تلقین شده بود آرامش مخصوصی
در خودم حس میکردم تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود.
***
در رختخوابم میغلتم، یادداشتهای خاطره ام را به هم میزنم،
اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد.
پشت سرم درد
میگیرد، تیر می کشد،
شقیقه هایم داغ شده، به خودم می پیچم.
لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فکر میکنم - خسته شدم،
خوب بود میتوانستم کاسه سر خود را باز کنم و همه این توده
نرم خاکستری پیچ پیچ کله خودم را درآورده بیاندازم دور،
بیندازم جلو
سگ...
زنده بگور / صادق هدایت
***
ادامه مطلب